من حتما یه روز تو زندگیم یه کافه باز می کنم. در واقع تنها چیزی هست که بهش شک ندارم. طبیعتا الان هیچ کدوم از پارامترهای لازم سر جاشون نیستن. ولی به این معنی نیست که بهش فکر نمی کنم. هیچ ایده ای ندارم که کی و کجا و با کی این اتفاق میفته. ولی مهم هم نیست. به موقعش همه ی تیکه ها کنار هم قرار می گیرن.
دارم کم کم این رو احساس می کنم (با اینکه بارها شنیده بودم) که با زمان مسابقه دادن برای یک هدف خیلی مشخص و برنده شدن لزوما همیشه خوشحالت نمی کنه. چیزهایی که برای رسیدن بهشون عجله نکردی و حتی هیچ وقت فکر نمی کردی برات ارزش داشته باشن و یا حتی وجود داشته باشن خیلی وقتها اهمیتشون تو زندگیت بیشتره. این خاصیت زندگی دقیقا برعکس محیطی هست که من توش بزرگ شدم، جایی که موفقیت جور دیگه ای تعریف میشد.
دنبال ترکیب ایده ال این دو تا برای خودم میگردم. سعی می کنم با زمان مسابقه ندم برای پیدا کردنش. ولی تیک تاک ساعت رو نمی تونم از گوشم بیرون کنم. چی میشه؟
از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش
پست سه سال پیشم رو می خوندم. سه سال پیش، یکی از همین روزهای بارونی پاییز.
دیگه یادم نیست دقیقا تو کدوم لحظه در اون حس غرق شدم و اون نوشته رو نوشتم. یادمه اون روزها روزهای خوبی بود. یادم نیست کجا بودم. یادمه شعر اخوان رو تو یه نوشته از دوستم خوندم. یادمه کدوم دوست ولی یادم نیست کدوم نوشته. بردم تو یه دنیای دیگه. دنیایی که چند وقت بود با خوشحالی ترکش کرده بودم. دنیایی که از آرامش بویی نبرده بود.
یادم نیست کجا بودم. و یادم نیست چه موقع از روز بود. نوشتم:
چه روزها که این خاطره ها زندگی را به من بازگرداندند،
و چه روزها که تحمل کردند بی صبری های من را، اوقات تلخم را. چه روزها که
ایمانم به قدرتشان را از دست می دادم و از خانه ی تاریکم بیرونشان می
کردم. می ماندند، منتظر، پشت در، منتظر لحظه ای که من به آخر خطم برسم و
خانه ام را ترک کنم. همان لحظه ای که ناخواسته به آغوششان می رفتم و مرا به
زندگی باز می گردانند. چه گرمایی می بخشند. چه آسان می بخشندم. و باز هم
می مانند و تحمل می کنند، اوقات تلخم را، به آخر خط رسیدن هایم را.
بعضی روزها دلم می گیرد از این چرخه ی بی پایان، و آرزو می کنم کاش مثل همه چیز دیگر ترکم می کردند و می گذاشتند خانه ام را ترک کنم
یادمه حس تلخ و قدیمی ولی آشنایی بود. یادمه زودگذر بود. به طرز عجیبی، خیلی شفاف، یادمه کدوم خونه و کدوم در تو ذهنم بود. هنوزهم گوشه گوشه ی اون خونه تو ذهنم حک شده.
همش یک خاطره س. یک خاطره که گوشه هاییش با گذر زمان از تصویر حذف شدن و گوشه هاییش انگار همین لحظه نقش بستن. یک خاطره س که یک حس قدیمی رو برام به تصویر می کشه. حسی که دیگه ازم خیلی دوره. که تا همین لحظه نبودش رو احساس نمی کردم. حس تلخی که در این چند سال به تدریج و ندونسته ترکش کرده بودم. و من خوشحالم. خوشحالم که ازش عبور کردم. خوشحالم که در اون لحظه ی زودگذر اون نوشته رو ثبت کردم. تا بدونم که میتونم..
میدونم..
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
Look around
Look around look around
Is there something I’m missing here
Is there something I should know
And just listen to the sound
All around there's people
living their lives
People passing by
As I catch their eye
It doesn’t matter where you’re from
'Cause wherever you are from
You got a long walk home
You got a long walk on
And I’ve walked for many years
And I’ve never shed a tear
For a place called home
'Cause in this place I roam
Everyone’s the same
When you’re walking in the autumn rain
Walking in the autumn rain
When you’re walking from your past
You can never walk too fast
Think you got away at last
Think you got away at last
And we all have to live
with our mistakes
But what would it take
To make things right
To feel good inside
It doesn’t matter what you’ve done
'Cause whatever you’ve done
Life has to go on
Life has to go on, yeah
And my conscience is
always clear every time
I am here
Because there is no blame
When you’re walking
In the autumn rain
In the autumn rain ...
And a piece of the pictures bitten right out of the middle
I'm alone and thinner I feel
Is this a prayer?
Anaesthetise me just til you return
I feel the loss like a squandered opportunity to whisper
You're all I ever needed.
Shapes fall into place
For once in your life you make
A clean breakaway.
And did you know that everything you touch is blessed and all the richer
For your love a better being
And if I display just a fraction of the soul you showed in this world
Then I know I'll see you again
Love so much to give
And too few to share it with
Wastes you away.
The dream it comes again and again
You're here
It's you
I pull you close and
Hold you tight
Into the sky you go
You go
And I can't change it
I can't change it.
اینقدر از آخرین نوشته ام میگذره که حس نوشتن دیگه برام غریبه اس. اشتباه نکنی.. حس بدی نیست. فقط عجیبه. کمی سورئال. انگار همین تایپ کردن، که کار هر روزمه، یکهو دنیای اطرافم رو سال ها به عقب برگردونده.
با اینکه اون سالها سان فرانسیسکو در زندگی ام فقط یک اسم بود. و کافی شاپ اپی سنتر با آهنگ های فوق العاده ش وجود نداشت. و یک لیوان شراب در کنار کامپیوترم.. خاصتر بود.
خلاصه حس آشنا ولی عجیبیه.
نمیدونم چرا به اینجا سرک کشیدم. فکر کنم بعضی حس ها، بعضی آدم ها، بعضی اتفاقات، هیچ وقت از زندگیت پاک نمیشن. مخفی میشن و یکهو بعد از مدتها سرکی میکشن و سلام میکنن. سلام می کنی؟
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند. (مهدی اخوان ثالث)
چه روزها که این خاطره ها زندگی را به من بازگرداندند، و چه روزها که تحمل کردند بی صبری های من را، اوقات تلخم را. چه روزها که ایمانم به قدرتشان را از دست می دادم و از خانه ی تاریکم بیرونشان می کردم. می ماندند، منتظر، پشت در، منتظر لحظه ای که من به آخر خطم برسم و خانه ام را ترک کنم. همان لحظه ای که ناخواسته به آغوششان می رفتم و مرا به زندگی باز می گردانند. چه گرمایی می بخشند. چه آسان می بخشندم. و باز هم می مانند و تحمل می کنند، اوقات تلخم را، به آخر خط رسیدن هایم را.
بعضی روزها دلم می گیرد از این چرخه ی بی پایان، و آرزو می کنم کاش مثل همه چیز دیگر ترکم می کردند و می گذاشتند خانه ام را ترک کنم.
نمی دانم چرا این سفر پر است از سرک کشیدن به جاهایی که ده سالی است گذارم بهشان نیفتاده بود.
پریشب پارک جمشیدیه. آن وقت ها که کوچکتر بودم و برادرم تازه راه رفتن یاد گرفته بود، هفته ای چند بار می رفتیم پارک جمشیدیه. کنار استخر بزرگش روی نیمکتها می نشستیم و میوه می خوردیم. من هم با بدبختی زیر نور بدرنگ و کمرنگ چراغهای کنار نیمکت چند صفحه ای کتاب می خواندم. بعد که چشمهایم درد می گرفت، شروع می کردم به دویدن و از روی جوبها پریدن و به هر نحوی برادرم را اذیت کردن. بیچاره برای همین است که امروزی که با تمام استانداردها آرامترین انسان روی زمین است، هنوز با من سر لج دارد!
دیروز هم مشا. خوش گذشت. روز قلیون-3و4و5و6و7 بود. می توانست بیشتر هم باشد، ولی زمان سر لج داشت دیگر. بوی سیر ترشی هم هنوز نرفته لا مصب! ولی با جوجه کباب می چسبید، می شود مشکل بقیه.
جمعه را نمی دانم. نماز جمعه استثنا است. در عمرم به این یکی سرک نکشیده ام. مامان موافق نیست. مامانی که تک تک راهپیمایی ها را رفته. می گوید اینها همه ی آدم های نماز جمعه را می شناسند. حالا تو چادر سرت کن و ته ریش بگذار. باز هم می شناسند. می گوید که بروی آن تو، دیگر راه فراری نیست. همه را جمع می کنند و می برند. به دور از آن سه چهار دوربینی که همزمان مردم حاضر در صحنه را نشان می دهند. می گوید تله ی مرگ است. نمی دانم. نگرانم. می ترسم. خدا کند اتفاقی نیفتد... می ترسم...
امروز بعد از ده دوازده سالی گذارم به رستوران سرخوشه افتاد. هیچ چیزش تغییر نکرده بود، حتی دکور روی ماستش هم همانی بود که ده دوازده سال پیش بود! ولی خب، امواج خاطرات بود که سرازیر شد و این دفعه دیگر از این میز به آن میز دویدن ها و روی صندلی بند نشدن ها و دعواهای مامان ها خبری نبود. با اینکه بعید نیست با آن خنده ها و داد و بیداد ها و اردهایمان دفعه ی دیگری در کار نباشد!
امروز روز قلیون-2 بود. یک چند تایی لب گیر قاپیدیم، و یاد گرفتیم که دیگر به طعم های عجیب و غریب تنباکو (مثل آلوی ترش) اعتماد نکنیم.
خب همانطور که می بینید، مبارزه هم هر از چند گاهی یک درجه پایین تر از قلیون قرار می گیرد! من دیشب باز 6:30 صبح خوابیدم، و الان جانی نمانده که بیشتر بنویسم! تا فردا.
دلمان را خون می کنند هر روز. بعضی روزها خونین تر. امروز روز سهراب اعرابی ست. بی بی سی صحبت های عمه اش را پخش می کرد. نمی توانم حال مادرش را تصور کنم. هر روز و هر روز پشت درهای بسته ی اوین، با بارقه ای از امید. در حالی که نامردها یک ماه است که می دانند چه بر سرش آورده اند. با چه توجیهی آخر؟ ای کاش می توانستم ذره ای بفهممشان، تا نفرتم را توجیه کنم. تا بتوانم اول انسان بناممشان، و بعد احساس نفرت کنم. ولی در همان انسان نامیدنشان گیر می کنم. آخر مگر می شود به غیرانسان نفرت داشت.. غمگینم از این همه ظلم. نمیدانم به دنبال چه دلمان را خون می کنند. اگر هم می دانستم نمیفهمیدش. که هر کس بفهمد انسان نیست.
سهراب اعرابی را نمیشناسم. ولی با مرگ او انسانیت باز هم گلوله باران شد.
------------
وای که آتش میزند...
"به پروین کمتر زنگ میزدیم زیرا که تا دیروقت شب مقابل اوین بود و پس از آن نیز جسم نحیف و آزرده اش را توانای پاسخ به پرس و جوهای تکراری نمیدیدم. پریشب دو روزی بود که برادرم را که معمولاً از او خبر میگرفتم نمییافتم. ناچار به او زنگ زدم با اینکه در ایران از شامگاه ساعاتی گذشته بود، پریشان و گویی شرمنده میگفت:
«من الان دیگه نشستم توی خونه، میگن باید تا آخر هفته آزاد بشه. آخه الان که چهار هفته داره میشه! میترسم نکنه انقدر بدجوری زدنش که نمیخوان با چهره زخمی بیاد بیرون؟!»
در دلم آرزو کردم ای کاش همین باشد اما به او گفتم: چرا باید بچه هیجده ساله رو که دست خالی توی تظاهرات میلیونی بوده اینطوری بزنن؟ انقدر بد به دلت راه نده. فقط مسئله اینه که تعداد دستگیریها زیاده..
ولی پریشان بود و تأثیر دلجویی من ثانیهای هم نمیپایید و بر میگشت به قعر نگرانیهای مادرانه اش و قلب مرا آتش میزد:
«تو سهراب را از وقتی بزرگ شده ندیدی. پسرهات دیدن. مثل رضا مظلوم و آرامه. اون اصلاً اهل درگیری نیست میگم برای همین شاید کتکش نزنن؟.ولی چرا نذاشتن یک تلفن اقلاً بزنه؟...»
و بیهوده سراییهای من که: خوب سالمه، جوونه مریض نیست، آدم مشهوری هم نیست که فکر کنن بهتره زودتر خبر بدن...
و باز او که گویی با خود نجوا میکند:
«بچه نتونست کنکور بده دیگه! الان دو تا کنکور نداده. ببین چقدر هم دلش شور میزنه! میگفت من قبولم مامان! نگذاشت که براش معلم بگیرم یا بفرستمش کلاس کنکور. خیلی ملاحظه کاره بعد از مردن باباش همش مواظبه خرج درست نکنه. هر چی بهش گفتم بذار برات معلم بگیرم. میگفت مامان من خودم خوندم میدونم قبول میشم.؛نگران نباش!»
به این سرعت یک هفته تمام شد ها! همین دیروز بود که بعضی دوستان با ارائه نکات ایمنی برای رد شدن از بازرسی گذرنامه راهی ام کردند، و بعضی دوستان هم به امید این که انشاالله اوین تا آن موقع به تلفن مجهز خواهد شد خداحافظی کردند. خلاصه که هفت روزی کمتر میزند.
جایتان خالی، دیشب از شدت امیدواری به آینده ی جنبش چنان هیجانی داشتم که خانه را تا 6:30 صبح متر می کردم و دریغ از یک خمیازه. خلاصه بعد از سه ساعت خواب، با کتک بیدار شده و دویدیم و دویدیم و دویدیم به دنبال مقدمات عروسی دایی جان. و بعد هم که رقصیدیم و رقصیدیم و رقصیدیم تا همین چند دقیق پیش. خلاصه سرتان را درد نمی آورم دیگر. پایمان ذق ذق می کند و آب گرم علاج است. خواب زیر دوش آب گرم هم باید حال دهد. تا ببینیم.
انگار قسمت بود که بعد از تظاهراتِ گرچه کوتاهمان در انقلاب، شب 18 تیر دسترسی به اینترنت نداشته باشم تا خواندن و دیدن وحشی گریهایشان یک روز هم که شده به تعویق بیفتد.
حدود سه و نیم بود و من و اخوی در ماشین، ظل گرما، منتظر مامان بودیم که از خشکشویی بیاید و برویم شال و کلاه (شلوار جین و کتانی و آب معدنی) کنیم برای راهپیمایی. یکهو غمی سنگین از پس کله چنان شترقی زد که برق از سرم پرید. چاره ی کار را در نوشتن دیدم بلکه تخلیه شود -
"خیابان ها خلوت است. امیدوارم این به معنی شلوغی خیابان انقلاب باشد. راستش را بخواهی کمی غمگین شده ام. از این که مردم از مبارزه ای که آینده ی من و تو و خودشان را رقم می زند دست کشیده اند. غمگین شده ام از این که "خب آخرش که چه" ها از دهان ها نمی افتد. می خواهم آن سه ملیونی که یک ماه پیش ملیون ها چشم را به تلویزیون دوختند باز هم حضور داشته باشند و فریاد سکوت سر دهند. ولی نمی دانم چرا امید ندارم. چرا احساس می کنم جاده های شمال از خیابان های تهران شلوغتر خواهند بود. ولی من می ایستم. من می روم تا فریاد سکوت سر دهم و به یاد شهیدانم قطره اشکی بریزم."
خوشحالم که از قدرت پیشگویی ام معیوب تر چیزی سراغ ندارم!
حدود چهار و نیم بود که میدان هفت تیر و میدان ولیعصر را با ماشین رد کردیم. هفت تیر خبری نبود، ولی از میدان ولیعصر به بعد در بلوار کشاورز هر صد متر ماشین های پلیس پارک بودند. گرچه نه خبری از باطوم بود، نه گارد، نه چیز دیگر. باز آن غم وامانده گریبانم را گرفت، که پس از میل کردن یک ضد حال جانانه در میدان انقلاب، راهی خانه می شویم تا با بی میلی عصرانه ای با چاشنی نا امیدی میل کنیم. گرچه از همان میدان ولیعصر، تک و توک همرزمان را میدیدم که شال و کلاه کرده، راهی خرید کتاب در انقلاب بودند.
بعد از پارک کردن در خیابان حجاب، با گذشتن از کنار چند پلیس که بسیار متمدنانه سر چهار راه ایستاده بودند، راهپیمایی به سمت مرکز خرید کتاب را از وسط بلوار آغاز کردیم. درختانی در این سو و آن سو سایه انداخته بودند، و چمنی بود و آبی و کلی با صفا. اگر تابلو انقلاب را نمی دیدیم چه بسا به راه ادامه می دادیم. کم مانده بود که با دیدن هموطنانی که روی چمن ها بساط چای و ورق و هندوانه پهن کرده بودند، ما هم بنشینیم و حالش را ببریم. ولی این غم وامانده نگذاشت که چند ده نفری را که فکر می کردیم شاید جلوی دانشگاه تهران محاصره شده باشند تنها بگذاریم.
درست از تقاطع 16 آذر و کشاورز بود که جو را انگاری وارونه کردند و از آن بهشت باصفا به حبس بردندمان. موتوری هایی از پیاده رو به سمت انقلاب ویراژ می دادند. خیابان هم از ترافیک قفل شده بود. تراکم پیاده رو ها هم قدم به قدم بیشتر می شد. و ناگهان آن غم وامانده انگاری احساس خطر کرد و شادی غیر قابل وصفی از این عظمتِ کتابدوستی هموطنانم وجودم را فرا گرفت. قدم هایم محکم تر شد. موبایلم را در جیبم جاسازی کردم تا از تمام اتفاقات فیلم بگیرم و بعدا گلچینی کوتاه تهیه کنم.
به انقلاب که رسیدیم، حضور جمعیت فوق العاده بود. در لحظه ی پیوستن به موج جمعیتی که به سمت میدان انقلاب در حرکت بودند، احساس غرور و تحسین و غبطه ای وجودم را فراگرفت، که تا به آن روز تجربه نکرده بودم. قدم به قدم، نگاهی که ماسک های سبز رنگ مخفی نمی کردند، تا اعماق مغزم رسوخ می کرد و بعد فریاد می زد "من حق ما را پس خواهم گرفت"، و چنان لرزشی به تنم می انداخت که چاره ای به جز حرکت به جلو برایم باقی نمی گذاشت.. تا بلکه ضعفم در برابر این عظمت وجودی در قدم هایم مخفی شود.
هر چند قدم، هر چهار قدم، دو مامور نیروی انتظامی ایستاده بودند، و به محض توقف کسی رو به روی مغازه ای فریاد "تجمع نکنید، بفرمایید" سر می دادند. حداقل لفظا ادب را رعایت می کردند. امیدوار شده بودم که حرکتی مسالمت آمیز در پیش داریم. ولی حرکت شتابزده ی مردم، نبود حتی یک نماد سبز (به جز ماسک ها)، ندیدن حتی یک موبایل در حال عکسبرداری، شنیدن جملاتی مثل "می بینی انقلاب چقدر شلوغه امروز؟ چطور؟" یا "خانم شما برای راهپیمایی اومدین؟" انگاری اضطراب هزاران نفری بود که آرامش قبل از طوفان را می شناختند.
چند قدمی جلوتر بود که ناگهان قدمها شتابزده تر چرخیدند، و صدها نفر با هم گفتند "برگردید برگردید" و جمعیت شکاف خورد تا راه را برای چندین سرباز وحشی چماق به دست باز کند، که سوار بر موتور گاز می دادند، باطوم ها را بالای سر می چرخاندند و چیزهایی می گفتند که یادم نیست، چون کلمات سرباز نیروی انتظامی که کناری ایستاده بود در گوشم می پیچید که می گفت "خانم برو دیگه حرکت کن، مگه نمی بینی میزنه؟" و گیجی من از اینکه آیا واقعا درست شنیدم یا نه؟ جلوتر شش یا هفت زن جلوی نیروهای انتظامی ایستاده بودند، و فریاد شکایت سرداده بودند که مگر همین شماها نیستید که باید از جان مردم حمایت کنید؟ پس این گوشه ایستاده اید که چه؟ غیرتتان کو؟ و چشمان شیشه ای آنها که زل زده بود و باز "تجمع نکنید، بفرمایید".
سر خیابان کارگر بود، که ناگهان فریاد های دلخراش صدها زن و حمله ی مردم به وسط خیابان نگاهم را به سمت یکی از همان هایی که قبل تر بر سر نیروی انتظامی فریاد میزد برد. دو نفر از همان وحشی های سوار بر موتور با باطوم به جانش افتاده بودند، و فریاد جمعیت و حمله ی مردم برای نجاتش تاثیری نداشت.. بردندش. یعنی کشیدندش. ندیدم کجا، مامان یا بابا یا یکی دیگر دستم را گرفته بود و به پشت نرده های نیمه بسته ی پاساژ میبرد. از تراکم صداها و تصاویر گیج گیج بودم، که سوزشی ته گلویم احساس کردم. یکی از چشم قرمزانی که در پاساژ هم سلولی ام بود، گفت وسط خیابان گاز اشک آور زده اند، آن خانم را که برده اند هیچ، دو سه نفر دیگه هم بازداشت کرده اند.
از پاساژ که بیرون آمدیم دنیایی دیگر بود. روبان های سبز بود که از دست مردم آویزان شده بود، الله اکبر های تکان دهنده از گوشه گوشه ی خیابان بر میخاست و تجمع های سی چهل نفره ی مردم با علامت وی الله اکبر گویان خیابان کارگر را بالا و پایین می رفتند. بی شرف ها نمی گذاشتند. می ریختند و جمع را به هم می ریختند. و ثانیه ای بعد الله اکبر از آن طرف خیابان بر می خاست. وسط خیابان داشتند یکی را با باطوم می زدند، یکی از همان نیروهای انتظامی که از بفرمایید گفتن خسته شده بود و کمی هیجان احتیاج داشت. جلوتر دیگر از پلیس های متمدن خبری نبود. باطوم ها و گاردهایشان را از صندوق بیرون آورده بودند، و آماده ی حمله تک تک رهگذران را زیر نظر داشتند. تصمیم گرفته بودند انقلاب را تعطیل کنند. راه های ورود به خیابانهایی که منتهی به انقلاب می شد را بستند، و ما با گذشتن از چهارراه کارگر و کشاورز راه بازگشت به سوی جمعیت را پشت سر خود بستیم. دیرتر بود که شنیدم همان هایی که مجبور شدند برگردند، نیروهای سرکوب را با حضور در خیابان های خارج از برنامه سردرگم کردند.
زیبا بود. با تمام وحشی گریهای چندش آور و تهوع آور و نفرت برانگیزش. گرچه بابا نگذاشت بیشتر بمانم، ولی میدانم که آن غم وامانده دیگر این طرفها آفتابی نمی شود. دیگر امیدم پاره ای از تنم شد، که برای جدا کردنش باید اسلحه بیاورند.
اول از همه در ادامه ی نوشته ی قبلی بگویم که، اینها انگار می خواهند ما را زیر دوش آب سرد منجمد کنند، ولی گرمای لذتبخش درونی ما را از مشاهده ی این رعب و وحشتی که از این ناچیز خس و خاشاک دارند، نادیده می گیرند! خلاصه بسی شادمانیم، و مشغول رقص و پایکوبی!
امروز روز قلیون-1 بود. در فضایی بس دلنشین و با صفا در کنار دار و درخت ها و آبهای روان (گرچه مصنوعی) از تنباکوی اصیل دوسیب لذت بردیم. قرارهایی هم برای روز پنج شنبه گذاشته شد، که البته همه متفق القول از باطوم های احتمالی صحبت می کردند. گرچه من فکر می کنم این رعب و وحشتی که آن طرفی ها دارند (که روز به روز کفه ی امید این طرفی ها را سنگین تر می کند) شاید برای اولین بار به فکر بیندازدشان تا سلاحهایشان را غلاف کند. تا ببینیم.
امشب هم در یک فرآیند معجزه آسا، با دوستی از میان بیست نفر بسیجی که وسط یکی از خیابان های پر رفت و آمد پاسداران ماشین ها را برای بازرسی نگه می داشتند عبور کردیم و من باز از شدت مخلوطی از ترس و هیجان به فکر عکس گرفتن نیفتادم. ولی ماشاالله پول خوراکی هایشان را ده برابر کرده اند انگار..
اخبار دیگر اینکه اس.ام.اس همچنان قطع است. و امروز در خیابان ها به جز این مورد آخر، خبری از فضای امنیتی نبود. که اگر بود من خوشحال تر بودم، حداقل زیر گرمای سوزان آفتاب قدری از انرژی شان هدر می رفت. تا ببینیم..
دلمان هم برای امواج اخبار فیس بوک تنگ شده است. البته یک نرم افزار زیبا دانلود کرده ام که از فیلتر می گذرد، ولی با این سرعت لاک پشتی آدم رغبت نمی کند. بسنده کرده ایم به ایمیل ها و وبسایت های بدون دکوراسیون خبری.